در اعماق فکرم به دنبال او مى گشتم، خبرى خوش از او نیافتم، با چشمان بارانى انتهاى افق را مى کاویدم، نورى روشنى بخش چشمانم را حیات نمى بخشید، با دستان لرزانم سرو قامتش را بالا رفتم، اما به بلنداى او نرسیدم. پاهایم از خستگى خم شد و بر زمین افتادم، چشمانم بسته شد و دستانم از تمنا باز ایستاد، فکرم به انتها رسید، اما با جسمى بى حرکت خداى روشنى فراگیر را فریاد زدم، خداوند صاحب جایگاه بلند و خداوند دریاى بیکران رحمت را.
جسمى بى حرکت، اما قلبى پرتلاطم و در پى یافتن او که در دنیاى قلب ها جاى گرفته است. فکر، قدرت نیل به آن را نمى یابد و چشم رخ زیبایش را نظاره نمى کند، دست به بلنداى قامتش نمى رسد و پاى در راهش استوارى نمى داند، اما قلب او را مى جوید و در اعماق خود او را فریاد مى زند و همه در غرب و شرق و کوه و صحرا و دریا و خشکى او را ندا مى دهند و درود مى فرستند.
در طلب نیاز خود از او مدد جسته و چشم انتظار صورت زیباى سرو قامت او هستیم، اما او که در قلب ها جارى و ما در جسم جست وجویش مى کنیم، او که حتى مردگان هم آرزوى حضور در رکاب وى دارند و زندگان بى صبرانه او را فریاد مى زنند، فریاد مى زنند چراکه خوب مى دانند کوه و صحرا و خشکى و دریا مملو از تاریکى ها و تیرگى ها است، پس تو را فریاد مى زنند براى آبادى، تو را مى خوانند براى نیکویى، تو را ندا سر مى دهند براى زیبایى ها. امتثال امر چون تویى را عبادت مى دانند و نافرمانى تو را نافرمانى پروردگار.
پس تو اى پادشاه خوبان بدان که جایگاه تو قلمرو قلب هاست و تو را با قلب هایمان مى جوییم و با قلب هایمان سروقامتت را بالا مى رویم، تو اى احیاگر ما، مردگان نیز با تو زنده اند، با تو بر مى خیزند و با تو همراهند.
سروقامت ما بر بُراق سوار است که چشم ها را دیدار آن قادر نباشد و عقل ها در تحیر آن بمانند، اما قلب ها فریاد زنند و از خورشیدهاى فروزان سراغ گیرند. از نیک مردان قافله زندگى و کاروان عشق و محبت از راستگویان و پاکیزگان بپرسند. از ماه و ستارگان درخشان خبرت را مى جویند. از خود مى پرسند دیوانگى دل از چه بابت است و راز سرگشتگى او چیست از خود مى پرسند که دل در کجا مى گردد و کدامین منزل را در مى زند چرا که نمى دانند در کدامین منزلگاه دیدار تو آرامش بخش آنها است. تو نیستى اما هستى و مى دانى که دیدار دیگران بدون تو بر ما چقدر سخت است و مى دانى دشوارى استماع کلام دیگران بى همرهى کلام تو را. تو آن دور نزدیکى و شاخسار بى همتایى که او را نمى یابیم اما یافتنى است، چشمه اى که جانمان از آب دانایى ات سیراب خواهد شد، اما چه زمانى نمى دانم، همچنان تشنه مانده ایم. تو اى سقاى جان ها! بدان که روزگار در پلیدى ها پیچیده است و تو اى گرمابخش سردى زندگى ها، تو اى ستاره دل هاى خسته و شب هاى تار ما بیا و جراحت هاى بى شمار ما را پایان بخش.
منبع خبر : روزنامه ایران